سایت تفریحی و سرگرمی
Hell In A Cell 2014
Night Of Champions 2014



( تاریخ برگزاری :26 اکتبر ( 5 آبان
: مسابقات ثبت شده
John Cena --- Dean Ambrose
Seth rollins --- Cena VS Ambrose Winner
: مسابقات احتمالی
Aj Lee --- Brie Bella
Rusev --- Shamus
Goldust & Stardust --- Usos
Hell In A Cell 2014 Timer :


John Cena --- Brock Lesnar
Seth Rolins --- Roman Reigns
Shamus --- Cesaro
Dust Brothers --- Usos
The Miz --- Dolph Zigler
Rusev --- Mark Henry
صفحه اصلی عناوین مطالب آر اس اس آرشیو تماس با ما پروفایل طراح قالب
آخرين مطالب
نويسندگان
قهرمانان فعلی




World Heavyweight Champion
Brock Lesnar




Intercontinental Champion
Dolph Zigler





United States Champion
Shamus






Tag Team Champions
Dust Brothers





WWE Divas Champion
Aj LEE


ارسال شده در : جمعه 7 شهريور 1393 ا 22:16
نویسنده :امیررضا مسجدیان

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد ...

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, نجار, درخت مشکلات, آخر, هفته,

ارسال شده در : جمعه 7 شهريور 1393 ا 22:14
نویسنده :امیررضا مسجدیان
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره.
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.
شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ...
 
لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید

موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, جایزه, روزانه, خرج, بانک,

ارسال شده در : جمعه 7 شهريور 1393 ا 21:46
نویسنده :امیررضا مسجدیان
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد. 
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و زن در دم کشته شد.
 
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...
 
لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید

موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, قاطر, کشاورز, زن, در دم کشته شد, چند میفروشی, قاطر پیر,

ارسال شده در : جمعه 7 شهريور 1393 ا 21:44
نویسنده :امیررضا مسجدیان

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت : من متعجب شدم ....

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, بیل گیتس, دلار, پیشخدمت, پسر, زن, انعام,

ارسال شده در : جمعه 7 شهريور 1393 ا 21:39
نویسنده :امیررضا مسجدیان

هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟ 

گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند. 

گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟ 

گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.


موضوعات مرتبط: داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, حکایت, نسیه, دوست, دوستی,

ارسال شده در : جمعه 7 شهريور 1393 ا 21:34
نویسنده :امیررضا مسجدیان

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

 

وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانیخواهد رفت.

 

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

 

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود...

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید

 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, چین, ماجرا, گل, گل های جوشانده شده, شاهزاده, همسر,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 21:36
نویسنده :امیررضا مسجدیان

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, عکس, خروپف, لالایی,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 21:33
نویسنده :امیررضا مسجدیان

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است :

 

می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان....

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, ج پ مورگان, رئیس, شرکت, همسر,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 21:30
نویسنده :امیررضا مسجدیان

استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند

شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

 

دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد

 من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد

 

اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند

حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید....

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید

 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, استاد فیزیک, نا نجیب, قطار, استاد فیزیک, استاد سختگیر,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 21:28
نویسنده :امیررضا مسجدیان

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:....

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید

 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, آلفرد نوبل, روزنامه, آگهی, وفات, مخترع دینامیت,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 21:22
نویسنده :امیررضا مسجدیان
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال
طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک
کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه
محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
بودند. بعد از یک بحث طولانی،....
 
لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید

 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, لاکپشت, داستان توقع, بچه لاکپشت, خوانواده,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 21:19
نویسنده :امیررضا مسجدیان
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که
 
لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید

موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, وکیل, کمک, موسسه خیریه, محک, پول, کمک,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 21:13
نویسنده :امیررضا مسجدیان

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:

نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.

کشیش گفت:

بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

 

 

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

 

اما در مورد من چی؟...

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, خوک, گاو, گوشت خوک, شیر, سرشیر,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 20:57
نویسنده :امیررضا مسجدیان

نمی دانم برگ ریزان و برف ریزان های  آذربایجان را تجربه کرده اید یا نه 

... 

ساعت 7 صبح، چهره خواب آلود کودکانه، سختی ترک لحاف های پشمی گرم، صبحانه نیم و نصفه خورده یا نخورده و کوله ای از مشق های نوشته شده یا نشده و بعد ترک خانه 

گام به گام، هوای سرد، خاطره گرمی خانه را می ربود 

سنگ فراش ها را می شمردم 

تیرهای چراغ برق 

چهار راه ها 

و در رویای زمانی که بزرگ خواهم شد می غلتیدم تا یخ زدگی گونه هایم فراموش شود 

نصف مسیر مدرسه را که پیش می رفتم، دیگر شمارش سنگ فرش ها و تیر ها و غلتیدن در رویاها توان تحمل سرما را نمی داد ..

 و شروع به رویا پردازی در مورد بخاری مدرسه می کردم 

و دیدن بچه ها و گرم شدن در کنار بخاری 

و نیمه راه نیز، اینچنین با سرما در جنگ بودم 

و هر روز اینچنین یک گام به بزرگ شدن نزدیک می شدم ...

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, کرد, بچه, برف,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 20:52
نویسنده :امیررضا مسجدیان

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, انیشتین, آلبرت انیشتین, راننده, جلسه, سخنرانی,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 20:48
نویسنده :امیررضا مسجدیان

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, آب, گنجشک, آتش, مستجاب,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 20:38
نویسنده :امیررضا مسجدیان

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
 
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
 
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.» 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, زاهد, دعا, خر, آسیابان,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 20:33
نویسنده :امیررضا مسجدیان

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

 

هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, حضرت داوود, زن, مرد, پارچه, شاهین, عقاب, پرنده,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 20:30
نویسنده :امیررضا مسجدیان

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, زاهد, جهانگرد, وسایل, خانه,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 20:24
نویسنده :امیررضا مسجدیان

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. 

 

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. 

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. 

 

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, شاهین, پادشاه, دستور,

ارسال شده در : پنج شنبه 6 شهريور 1393 ا 20:8
نویسنده :امیررضا مسجدیان

مسکینی نزد بخیلی رفت و از او حاجتی خواست. بخیل گفت: اول تو حاجت مرا روا کن تا من هم حاجت تو را برآورم. مسکین گفت: حاجت تو چیست؟ گفت: حاجتم این است که از من حاجتی نخواهی.

 

 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, بخیل, دزد,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 23:17
نویسنده :امیررضا مسجدیان

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, دانشجو, فارغ التحصیل, چدر, ماشین,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 23:14
نویسنده :امیررضا مسجدیان

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

 

 لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, اکسیژن, مرد, دلایل, آب, آلودگی,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 23:1
نویسنده :امیررضا مسجدیان
نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.
 
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
 
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.
 
از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
 
کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و...
 
لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید

موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, نصوح, مرد, زن, ت, به, خدا,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 22:51
نویسنده :امیررضا مسجدیان

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او  اظهار داشته  بود  که  هنگام  خرید  یک بسته صابون  متوجه شده بود که  آن قوطی خالی است.

بلافاصله  با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد  کارخانه  این مشکل  بررسی ،  و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی  و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید  .  

مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:.... 

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, داستان, لوازم بهداشتی, صابون, ادامه مطلب, پنکه, کارمند بی تجربه, کارمند با تجربه,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 22:46
نویسنده :امیررضا مسجدیان
سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد .در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد .آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند . 
نفر اول گفت :....
 
لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید

موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, امید, آزمایش, بیماری لاعلاج, درمان قطعی بیماری لاعلاج, داستان, داستان جدید, داستان امید,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 22:41
نویسنده :امیررضا مسجدیان

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

 

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

 

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

 

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

 

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، 

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, تجربه, دستان, داستان جدید, داستان کشاورز, ساعت, بچه, کودک,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 22:36
نویسنده :امیررضا مسجدیان
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا. 
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:... 
 
لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید

موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, بهلول, قیمت پادشاهی, داستان, داستان جدید, قاضی, پند,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 22:21
نویسنده :امیررضا مسجدیان

میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... 

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, گربه, دم حجله کشتن, کشتن, داستان, داستان جدید,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 22:19
نویسنده :امیررضا مسجدیان

یکی از شاگردان سقراط وی را پرسید: زچه رو هرگزت اندوهگین ندیده‌ام ؟

سقراط گفت: از آن رو که چیزی را مالک نیستم که عدمش اندوهگینم کند


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, سقراط, حکایت, شاگرد, استاد,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 22:14
نویسنده :امیررضا مسجدیان
پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری 
 
گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر
تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:
من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً
انجام دهید. 
فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت
کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:... 
 
لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید

موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, الکساندر, داستان, فرماندهان الکساندر, ارتش, اشک, خواسته ها, امید, خواسته, مال, پول, طلا,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 22:9
نویسنده :امیررضا مسجدیان

مردی در بستر مرگ افتاده بود. همسرش را فراخواند تا نزدش بیاید و به او گفت: «دیگر زمان وداع ابدی من و تو فرارسیده است؛ پس بیا و برای آخرین بار به من مهر و وفاداری خود را ثابت کن...

 چراکه در مسلک ما گفته شده مرد متاهل هنگام گذر از دروازه بهشت باید سوگند بخورد که تمام عمر کنار زنی والا زندگی کرده است. در کشوی میز من شمعی قرمز هست،

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید. 

 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, عکس, شمع, شمع قرمز, مرد, زن, کشیش,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 22:5
نویسنده :امیررضا مسجدیان

غول چراغ جادو و آخرین آرزو

 

 

 

یک روزمسئول فروش، منشی دفتر و مدیرشرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدندناگهان چراغ جادویی روی زمین پیداکرده، آن را لمس می کنندوغول چراغ ظاهرمی شود. غول میگهمن برای هرکدام ازشمایک آرزو رابرآورده میکنم... منشی می پره جلو ومیگه: « اول من، اول من!. من میخوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک وهیچ نگرانی وغمی ازدنیانداشته باشم. »... پوووف! منشی ناپدیدمیشه.

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید. 

 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, غول چراغ جادو, داستان پندآموز, داستان تخیلی, داستان, داستان جدید, رئیس, غول,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 19:6
نویسنده :امیررضا مسجدیان

بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.

حدود هزار نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود.

زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد. اما... 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید. 

 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, سیگار, جاسوسی, زندان, زندان بدون دیوار,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 19:3
نویسنده :امیررضا مسجدیان

مدرسه‌ی کوچک روستایی بود که به‌وسیله‌ی بخاری زغالی قدیمی، گرم می‌شد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و هم‌کلاسی‌هایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطه‌ی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعله‌های آتش می‌سوزد. آنان بدن نیمه بی‌هوش هم‌کلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بی‌درنگ به بیمارستان رساندند.

 

پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش می‌گفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعله‌های آتش به‌طور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمی‌خواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و ... چنین هم شد.

 

او در مقابل چشمان حیرت زده‌ی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش می‌گفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگ‌لنگان راه برود».

 

پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچ‌وجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمی‌شد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را می‌مالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمی‌خورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و اراده‌ی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود.

 لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, دکتر گلن گانینگهام, دکتر, داستان جدید, پا, درمان پا, افزایش بازدید ,

ارسال شده در : چهار شنبه 5 شهريور 1393 ا 18:33
نویسنده :امیررضا مسجدیان

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم...

بسمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند... و سفارش دادند:  پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...

از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟

دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی...

آدم‌های دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند

سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید. 

 

 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, قهوه, قهوه مبادا, فقیر, کمک خیریه, جهانی,

ارسال شده در : سه شنبه 4 شهريور 1393 ا 16:4
نویسنده :امیررضا مسجدیان

 یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید. 

 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, صد دلاری, پول, صلا, مردم, زندگی, داستان پندآموز,

ارسال شده در : سه شنبه 4 شهريور 1393 ا 15:57
نویسنده :امیررضا مسجدیان

یک انسان شناس به تعدادی از بچه های آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد:

او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود.

هنگامی که او فرمان دویدن را داد ، تمامی بچه ها دستان یکدیگر را گرفتند و با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.

 

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید

 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, بچه, بچه های آفریقایی, دوستی, دوستی پایدار, دوستی محکم,

ارسال شده در : سه شنبه 4 شهريور 1393 ا 15:53
نویسنده :امیررضا مسجدیان

مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند .

وقتی می خواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان.

ملا از درب دعوت شدگان وارد شد.

در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.

ملا طبعا از درب دومی وارد شد.

ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود. !!!

این دا  ستان حکایت زندگی ماست.

لطفا بقیه ی مطلب را در ادامه ی مطلب بخوانید برای خواندن ادامه مطلب روی دکمه زیر کلیک کنید. 

 


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تخیلی ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان خنده دار ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, داستان جالب ملا نصرالدین, داستان جدید, جک, جالب و خنده دار و طنز,

ارسال شده در : سه شنبه 4 شهريور 1393 ا 15:52
نویسنده :امیررضا مسجدیان

نقل کرده اند بهلول چوبى را بلند کرده بود و بر قبرها مى زد.

گفتند: چرا چنین مى کنى ؟

بهلول گفت : صاحب این قبر دروغگوست ، چون تا وقتى در دنیا بود دایم مى گفت باغ من ، خانه من ، مرکب من و... ولى حالا همه را گذاشته و رفته است و اکنون هیچ یک از آن ها، مال او نیست که اگر مال او بود حتما با خود برده بود


موضوعات مرتبط: داستان ، داستان تو تویی ، داستان جالب ، داستان عاطفی ، داستان پندآموز ، ،
برچسب‌ها: داستان, عکس, طبیعت, جالب, جدید, فیلم, بازی, داستان تو تویی, داستان پند آموز, داستان جدید و جالب,



تعداد کل صفحات : 6

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد


درباره وب

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات
آرشیو مطالب
برچسب‌ها وب
Power Ranking

Power Ranking

پاور رنکینگ به تاریخ 10 اکتبر:
1. Brock Lesnar
2. John Cena
3. Seth Rollins
4. Dean Ambrose
5. Dolph Ziggler
6. Randy Orton
7. The Usos
8. Sheamus
9. Aj Lee
10. Paige
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





کی به کی میگه جوجه